سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات
 
دوشنبه 85 دی 25 :: 3:44 عصر :: نویسنده : صدرا سعادتی
جاحظ مردی کریه و زشت منظر بود و هیچ زنی حاضر نبود با او ازدواج کند.
روزی در بازار، اشاره ی خانمی توجه او را جلب کرد.بسیار به وجد آمد و به دنبالش به راه افتاد. پس از گذشتن از گذرگاه های متعدد و کوچه های پر پیچ و خم بازار، به یک مغازه ی جواهر فروشی رفتند. آن زن وارد مغازه شد و پس از گفت وگویی کوتاه با جواهر فروش، با انگشت دست، جاحظ را به او نشان داد و از مغازه خارج شد. جاحظ که از قضیه سر در نیاورده بود، وارد مغازه شد و از جواهر فروش پرسید: آن خانم چه گفت؟ او پاسخ داد: این زن انگشتری سفارش داده بود که می خواست روی آن نقش دیو باشد.وقتی به او گفتم من دیو ندیده ام، گفت نگران نباش، من برایت می آورم. اکنون تو را آورده است.
پس از این ماجرا او به دنبال کسب علم رفت و ادیب بزرگ عرب شد به طوری که برخی اندیشمندان معتقدند که در میان معاصرانش فصیح تر از او نبوده است.و تا آخر عمر ازدواج نکرد!



موضوع مطلب :


 
درباره وبلاگ



پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 37
کل بازدیدها: 272162